حاج داوود می‌گفت: خوشم به بستر بیماری و کشیدن درد

همسر شهید داوود کریمی به یاد دارد که از تیر ۱۳۸۲ عوارض مجروحیت شیمیایی، رفته‌رفته حاجی را از پا انداخت. او یک سال تمام درگیر یک بیماری سخت بود که عاقبت باعث شهادتش در شهریور ۱۳۸۳ شد. سردار حاج‌داوود کریمی فرمانده سپاه تهران بود.

به گزارش پایگاه خبری هادی نیوز به نقل از روزنامه جوان، همسر شهید داوود کریمی به یاد دارد که از تیر ۱۳۸۲ عوارض مجروحیت شیمیایی، رفته‌رفته حاجی را از پا انداخت. او یک سال تمام درگیر یک بیماری سخت بود که عاقبت باعث شهادتش در شهریور ۱۳۸۳ شد. سردار حاج‌داوود کریمی فرمانده سپاه تهران بود. مدتی هم در شهر‌های غربی کشور فرماندهی رزمندگان پاسدار را برعهده داشت. در همه مناطق عملیاتی حضور داشت؛ از سردشت و کرمانشاه تا جبهه‌های جنوب. همه کاری هم می‌کرد؛ از ساماندهی نیرو‌ها تا جوشکاری پایه‌های شکسته پل‌ها! او نه در لباس فرمانده سپاه یا یک مسئول عالیرتبه، بلکه در قامت یک بسیجی تازه اعزام‌شده هرکاری از دستش برمی آمد انجام می‌داد. جنگ که تمام شد هر پست و مقامی به او دادند قبول نکرد و ترجیح داد شغل سابق خود یعنی تراشکاری را ادامه دهد. او تا سال‌ها سختی‌ها و رنج‌های زیادی را به جان خرید و سرانجام در ۱۶ شهریور بر اثر جراحت‌های ناشی از شیمیایی شدن به شهادت رسید. در گفتگو با مهرانگیز فجرک، همسر شهید مروری بر زندگی او داشتیم. متن زیر روایت‌های همسر شهید است.

حاجی مرد پشت میزنشین نبود
پدر حاج داوود در یکی از محله‌های قدیمی تهران به نام خانی‌آباد گرمابه‌دار بود و داوود از سن چهار، پنج سالگی بعضی روز‌ها با او به گرمابه می‌آمد. پدرش مازندرانی و مادرش اهل قزوین بود. حاجی فرزند ارشد این پدر و مادر محسوب می‌شد و متولد ۱۳۲۶ در غرب تهران محله‌ای به نام سلسبیل تهران بود. ایشان هفت ساله بود که پدرش از دنیا رفت و بعد از فوت پدر بود که از سلسبیل به محله نازی آباد نقل مکان کردند.

داوود دوره دبستان را در محله نازی آباد به پایان رساند، اما وضع خانواده مجبورش کرد سراغ کار برود. در نوجوانی شاگرد تراشکاری شد و همین پیشه را تا پایان عمر ادامه داد. زمان انقلاب و جنگ برای مدتی دست از تراشکاری کشید و وارد سپاه شد، اما همین که جنگ تمام شد دوباره سر کار اول خود برگشت. حاج داوود مرد پشت‌میز نشستن نبود. برای همین از فعالیت در نهاد‌های اداری کناره گرفت و ترجیح داد امور زندگی‌اش را با کار در کارگاه تراشکاری ادامه دهد.

رؤیای شیرین همت و باکری
همسرم با آنکه در عملیات والفجر ۸ شیمیایی شد ولی دست از کار نکشید. اما عارضه شیمیایی حال حاجی را روزبه‌روز بدتر کرده بود. به سختی نفس می‌کشید. حضورش در جبهه می‌توانست به قیمت جانش تمام شود. بعد از جنگ تحمیلی، حاج داوود به کارگاه تراشکاری‌اش بازگشت و با توجه به مشکلات شیمیایی که داشت و در فشار و رنج بسیار بود، ولی تا آخرین لحظه تا جایی که می‌توانست سر پا ایستاد.

همسرم همیشه در بستر بیماری با دیدن خواب حاج همت و شهید باکری احساس سرور داشت و از این رؤیای شیرین با آنکه یادآور روز‌های سختی بود، راضی به نظر می‌رسید. بیتی که همسرم با خودش زمزمه می‌کرد این بود: خوشم به بستر بیماری و کشیدن درد / بدان امید که آیی تو بر عیادت من
من نمی‌دانستم چرا حاج داوود تا این حد عاشق دوستان خود بود و از همت و باکری چه دیده بود که حتی دیدن خواب آنها، او را تا این حد راضی و خشنود می‌کرد.

جانبازی که مدرک جانبازی نداشت
همیشه همسرم به پسرم میثم می‌گفت: «من در بنیاد یک برگ پرونده هم ندارم.» پسرم می‌دانست که حاجی این حرف‌ها را به شوخی نمی‌زند یا تعارفی در کار نیست. او دوست داشت از همه امتیاز‌ها محروم بماند. به از دست دادن عادت کرده بود. یادم می‌آید وقتی پسرم بعد از اتمام دانشگاه به حاج داوود گفت اگر می‌شود برایم معافیت سربازی بگیر. همسرم در جوابش گفت: میثم جان! من جبهه رفتم، درسته؟ و پسرم در جواب گفت: درست! و حاجی گفت: شما میخوای بری سربازی، درست؟ و پسرم گفت: درست! حاجی گفت: سربازی رفتن شما چه ربطی به جبهه رفتن من دارد؟ من هرگز دنبال این سابقه‌ها نمی‌روم... و اینگونه شد که میثم دوران سربازی‌اش را به پادگانی در کرمانشاه رفت. به مکانی که یک زمان پدرش فرمانده کل آن منطقه یعنی سپاه غرب کشور بود.

درد می‌کشید، اما خوش اخلاق بود
همسرم خیلی خوش‌اخلاق بود. هیچ وقت نشد شکایت و گله از بیماری‌اش را بشنوم. او خیلی اذیت شد و هر بار که درد می‌کشید من هم درد می‌کشیدم و گریه می‌کردم.
پسرم همیشه پدرش را در بیمارستان همراهی می‌کرد و می‌دید که دکترهایش حاج داوود را بهتر از هر کس دیگری می‌شناختند و نسخه را می‌دادند به میثم که برود داروهایش را بگیرد. یک‌بار دکترش گفت باید این نسخه را از داروخانه بیمارستان بگیری هماهنگ شده است، چون فقط همین جا این داروی مخصوص را دارند. پسرم می‌پرسد پولش زیاد می‌شود که دکتر می‌گوید: «اما حاج داوود...» پسرم می‌خواهد چیزی بگوید که دکتر روی شانه‌اش می‌زند و می‌گوید: «همه چیز را می‌دانم! من حاج داوود را خیلی وقت است که می‌شناسم. شاید از تو بهتر! او با کسی شوخی ندارد. مثل حاج داوود کم داریم. زمین به افتخار این آدم‌هاست که دور خود می‌چرخد.»

کوه استقامت و ایمان
از ۱۵ تیر ۱۳۸۲ بیمارى‌اش شدت گرفت و بسترى شد. اما پزشکان کارى از دستشان برنمى‌آمد تا آنکه او را سه، چهار ماه به آلمان فرستادند. پزشکان آلمانى تشخیص داده بودند که بیمارى او ناشى از مصدومیت شیمیایى حاصل از گازهایى است که در جنگ به کار رفته بود.

آن‌ها نوع گازهاى شیمیایى را هم مشخص کرده بودند. بدنش پر از غده شده بود. یک بیمارى عجیب و غریب بود. شبیه سرطان، اما سرطان نبود. این طور بود که حاجى به بستر افتاد و کم‌کم تحلیل رفت، اما مثل همیشه خوش برخورد بود.

درد همچنان زیادتر مى‌شد و پزشکان مجبور بودند از دارو‌ها و مسکن بیشترى استفاده کنند. تا جایی که پزشکان تجویز کرده بودند براى کاهش درد از تریاک استفاده کند، اما حاجی این خواسته را نپذیرفته و گفته بود: «من چطورى تریاک مصرف کنم، در حالى که خودم رئیس ستاد مبارزه با موادمخدر بودم.» پرستاران هم نمى‌توانستند او را یارى کنند. او از درد خواب نداشت.

به همین دلیل نخاعش را سوراخ کردند و در مهره اول «پمپ مرفین» کار گذاشتند. پرستار دکمه پمپ را مى‌زد و مرفین به همه جاى بدنش مى‌رفت. حاج داوود واقعاً سختى کشید. سرانجام این کوه استقامت و پایدارى، روز پانزدهم شهریور ۱۳۸۳ تاب نیاورد و بر اثر جراحات ناشى از شیمیایى بدرود حیات گفت و به فیض شهادت رسید و با تشییع انبوه مردم در قطعه ۲۹ بهشت زهرای تهران به خاک سپرده شد.
 
نمای نزدیک

بخشی از خاطرات شهید کریمی از زبان خودش
در سال ۵۵ با دوستان آمدیم تشکلی را در مدت یک سال به وجود آوردیم به‌نام «ارتش آزادی‌بخش» که اسم گنده‌ای داشت و ما همه کوچک بودیم. این تشکل بعد‌ها به «سازمان فجر اسلام» تغییر نام پیدا کرد. مرحوم آقای بروجردی و لنگرلو در سپاه عضو این سازمان بودند و حدوداً شامل ۵۰۰ نفر نیرو می‌شد... بعد از مدتی روش عضوگیری و کار مردمی را تغییر دادیم که این باعث رشد زیاد سازمان ما شد، چون طبق تحلیلی که داشتیم، تعداد نیرو‌های ما کم می‌شد و اگر این وضع ادامه پیدا می‌کرد، مدار بسته سازمانی پیدا می‌کردیم. ما در تشکیلات‌مان یک شاخه نظامی و یک شاخه تبلیغاتی داشتیم. وقتی من برای دوره آموزش نظامی انتخاب شدم با خیلی از دوستان آشنایی پیدا کردم که آقای چمران، آقای غرضی، خواهر دباغ، آقای جلال الدین فارسی، شهید محمد منتظری و... از جمله این افراد بودند... با پیروزی انقلاب و بعد از تشکیل کمیته جنوب تهران (منطقه ۱۳ و ۱۴) خیلی از دوستان و رفقا آنجا بودند و ما بهترین کمیته را داشتیم، چون بهترین نیرو‌ها و کادر‌های آموزش دیده قبل از انقلاب در آن کمیته بود. عرض کنم بعد بلافاصله سپاه تشکیل شد و دوستان به علت آشنایی قبلی بنده، من را دعوت کردند. رفتم به سپاه پاسداران که در خیابان پاسداران بود و ورود ما توأم شد با جلساتی که چهار تا سپاه بود و می‌خواست یکی شود. بعد از ادغام سپاه بنده به عنوان معاون آقای کلاهدوز در ستاد مرکزی و آموزشی آن مشغول کار شدم.... البته گروه آقای ابوشریف با این نیرو‌های هفتگانه ادغام نشدند. البته ما استدلال‌مان این بود که، چون انقلاب شده است و یک رهبر داریم، نیاز به این نیرو‌ها و گروه‌های مخفی نداریم. ما باید کمیته و سپاه را تقویت کنیم و نیروی مسلح ما این باشد و باز عمل کنیم، ولی آن‌ها نظرشان این بود که اگر کودتایی شد، این بچه‌ها زودتر همدیگر را بشناسند و وارد عمل شوند. خب این‌ها داستان مفصلی دارد و ما بالاخره ادغام نشدیم. البته شاید ۹۰ درصد از دوستان همه جزو سپاه شدند.

انتهی پیام/* 

دیدگاه ها

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.