دلاور نترسی به نام محسن وزوایی؛

ماجرای تکرار سوره فیل و «طیر ابابیل» در یک عملیات/ جوانی که باعث شد صدام مغز فرمانده‌هایش را روی دیوار بپاشد/ فتحی که صیاد و محسن رضایی هم باور نکردند

اشتباه نبود. چون وقتی با هلیکوپترها بالای برقازه چرخیدند به قدرت ایمان وزوایی ایمان آوردند.‌ جوانی که هیچ‌وقت نترسید، نه از آمریکا، نه از اروپا، و نه حتی از دیکتاتوری مثل صدام. او خودش بود و خدای خودش.

به گزارش پایگاه خبری هادی نیوز به نقل از جهان نیوز :  خبرنگار آلمانی چشم‌های آبی‌اش را با تعجب به «وزوایی» دوخت: «متاسفم که این را می‌گویم اما شما قوانین بین‌المللی را زیرپا گذاشتید. آخر چرا وارد سفارت آمریکا شدید؟ مگر نمی‌دانستید کاردارها و دیپلمات‌ها مصونیت دیپلماتیک دارند؟!»

وزوایی، مطمئن و با خیالی تخت، انگار که اتفاقی نیفتاده، به دوربین خیره شد: «ما هم با قوانین و شئون دیپلماتیک دنیا آشنایی داریم، ما هم می‌دانیم که دیپلمات‌ها در کشورهای خارجی مصونیت دارند. از این‌ها گذشته، قوانین دین ما، اسلام، هم به ما توصیه می‌کند با میهمان به درستی برخورد کنیم، اما متاسفم که بگویم اینجا نه سفارتخانه بود و این‌ها هم نه کاردار و دیپلمات.»

در جست و جوی حقیقت
خبرنگار دستش را زیر چانه‌اش گذاشت و مشتاقانه پرسید: «اما چطور؟»

وزوایی با صلابت ادامه داد: «شاید برای شما باور کردنی نباشد، اما ما بعد از گذشت چند ماه از انقلاب، فهمیدیم که سرنخ بسیاری از توطئه‌ها اینجاست. ما ایمان پیدا کردیم که درگیری‌های کردستان، گنبد، بلوچستان و خیابان‌های تهران از این‌جا خط می‌گیرند. همین‌جا توضیح بدهم که ما با دولت ایران کاری نداریم. خط ما از خط دولت آقای بازرگان جداست. ما تعدادی دانشجو هستیم که برحسب احساس وظیفه دینی، برای خشکاندن توطئه آمدیم و سفارت آمریکا را تصرف کردیم.

شما هم اگر واقعاً دنبال حقیقت هستید، این حرف‌های من را که سؤال همه مردم، ایرانی‌ها و مردم آزاده است، به دنیا مخابره کنید تا یک نفر پاسخ ما را بدهد. ما می‌گوییم اگر اینجا سفارتخانه است، چرا این همه سیستم‌های پیچیده شنود و جاسوسی در آن نصب شده؟ چرا این همه سند را در دستگاه‌های کاغذ خردکن ریختند و نابود کردند؟»

دانشجوی پیرو خط امام
وزوایی دانشجو بود. یک دانشجوی نخبه شیمی دانشگاه صنعتی شریف که قرار بود مثل خواهر و برادرش برای ادامه تحصیل به آمریکا مهاجرت کند و سری توی سرها دربیاورد اما پشت پا زد به همه این آرزوها و با تسلط کامل به زبان انگلیسی و به نمایندگی از دانشجویان پیرو خط امام، روبه‌روی دوربین شبکه ZDF  آلمان نشست و سفارت همان  آمریکای موعود را زیر سوال بُرد! آن هم با یک چرای بزرگ که آمریکایی‌ها و اروپایی‌ها نمی‌دانستند چطور جوابش را بدهند.

این جوان با آن قد بلند و محاسن مشکی لطیف، با آن نگاه نافذ و عمیق، و با آن بیان رسا و قاطع، که بود؟ این همه جرأت چطور می‌توانست در قلبی هجده ساله جمع شود و او را بی‌ هیچ پشتوانه‌ای از قدرت، چشم در چشم ابر قدرتی کند که هیچ‌کس توی گوشش نزده بود؟

نیروی کمکی می‌آید
وزوایی خاک را از روی ریش‌هایش تکاند و روی نقشه خم شد: «نیروی کمکی می‌آید!» یکی از رزمنده‌ها که بدجور کُفرش درآمده بود با مُشت روی نقشه کوبید: «کِی؟! این همه تلفات دادیم و شما هنوز می‌گویی نیروی کمکی می‌آید؟! پس کو این نیروهای کمکی جناب فرمانده؟!»

وزوایی سکوت کرد. باوقار. آرام. مطمئن. دقیقا مثل روز تسخیر لانه جاسوسی و دست انداخت دور شانه رزمنده عصبانی: «دور من جمع شوید!»

همه هاج و واج نگاهش کردند. آتش توپخانه شدیدتر شده و بوی گوشت سوخته تن برادرهایشان، جا‌ن‌شان را گرفته بود. وزوایی اما وقتی دورش جمع شدند بغل‌شان گرفت. شانه به شانه‌شان ایستاد و گفت: «هر چه گفتم شما هم تکرار کنید!»

نفس‌ها توی سینه حبس شد. چند روزی می‌شد که جانِ سالم به در برده‌هایشان، به قله‌ رسیده اما در محاصره‌ بودند. نایی برایشان نمانده بود. وزوایی دست‌های زخمی‌شان را فشار داد و به تک‌تک‌شان نگاه کرد: «أَلَمْ تَرَ کَیْفَ فَعَلَ رَبُّکَ بِأَصْحَابِ الْفِیلِ؟»

طیر ابابیل

دیدگاه ها

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.