یافت‌آباد؛ چهارراه داش مجید

در گلزار شهدای جنوب‌غربی‌ترین نقطه تهران نشسته‌ام سر مزار شهید مجید قربانخانی و متحیر از استعداد عجیب و غریب انقلاب اسلامی در متحول ‌کردن انسان‌ها، ولو آنکه بزن‌بهادر یافت‌آباد باشد!

حسین قدیانی در روزنامه وطن امروز نوشت:

آبادم، یافت‌آباد! کمی جلوتر از چهارراه معروف به قهوه‌خانه! و در گلزار شهدای جنوب‌غربی‌ترین نقطه تهران نشسته‌ام سر مزار شهید مجید قربانخانی و متحیر از استعداد عجیب و غریب انقلاب اسلامی در متحول ‌کردن انسان‌ها، ولو آنکه بزن‌بهادر یافت‌آباد باشد! و غرق در همین افکار بودم که سروکله چند دانش‌آموز پیدا شد! لباس فرم مدرسه تن‌شان بود! و عجبا! مثل پروانه دور شمع شهید بچه‌محل که حالا بدل به قهرمان زندگی‌شان شده بود، می‌چرخیدند! و چه بخت، با من یار بود که تا خواستم عکسی از شور و شوق‌شان بگیرم، یکی‌شان بنا کرد بوسیدن عکس مجید! داش‌مجید! و همراه با این ادعا: «داش‌مجید با من رفیق بود!» ادعایی بزرگ که موجب جر و بحث دانش‌آموزان شد: «حالا همسایه‌تون بوده دیگه! رفیقت که نبوده!» ولی «ولی محسن راست می‌گوید! خودم یک‌بار دیدم که نشسته بود ترک موتور داش‌مجید!» و گویا فقط یک بار هم نبوده: «اقلاً 10 بار! بار آخر، کمی هم موتورسواری یادم داد که بعد خودش بی‌خیال شد! گفت هنوز خیلی بچه‌ای! و بعد رفت مسجد و بعد هم سوریه!» و جواب دوست دیگر: «سوریه که نه خنگ‌خدا! خانومان!» و تصحیح اشتباه رفیق؛ «خان‌طومان، بابا! همه‌چیز رو هم غلط، تلفظ می‌کنی تو!» و ادامه‌ بگومگوی‌شان؛ «خان‌طومان در سوریه است دیگر! به قرآن مطمئنم!» آری! به قرآن مطمئنم که نسل طیب‌ها و شاهرخ ضرغام‌ها هرگز در انقلاب اسلامی منقرض نشده! کاش روز تشییع باشکوه و حقیقتا گرم و گیرای پیکر شهید مجید قربانخانی در یافت‌آباد بودی و از نزدیک می‌دیدی تفاوت تیپ‌ها را! از بسیجیان «الهی و قلبی محجوب» بودند تا رفقای ادوار گذشته زندگی داش‌مجید! و مرا باش! چنان نوشتم «ادوار گذشته» کأنه حالا چقدر سن داشت! تولد؛ 30 مرداد 69 و شهادت؛ 21 دی 94 و همه‌اش 25 سال عمر! 25 سالی که خیلی از اوقاتش صرف فرار از مدرسه شد! و دعوای بعد از زنگ آخر! و حالا نزن، کی بزن! و بعد هم عشق و حال با نانچیکوی بروس‌لی! و شهرت در چهارراه قهوه‌خانه! و کشیدن قلیان با هر طعم توتون که فکرش را بکنی! و گنده‌بازی با خوانسار! و ترک دوسیب و نعناع! که سن من از این پک‌های لوس گذشته! و بعد خودت قهوه‌خانه بزنی! و حتی خال! روی بازویت! و مستقیم به هیچ صراطی نباشی! و آن همه دعوا در باغ نعیمی! و هیچ هم خسته نشوی! و گاه بیفتی با سوزوکی دنبال ماشین عروس! و با صدای بوق موتورت، اعصاب کل شهر را خراب کنی! اما خب! خطوط‌ قرمزی هم داشته باشی! و علایقی! من‌جمله بوسه بر دست مادری که خیلی وقت‌ها به حرف‌هایش گوش نمی‌دادی! «به حرف‌هایش گوش نمی‌دادی» اما عاشقش که بودی! حتی اوج بد بودن‌هایت! و شر شدن‌هایت! و قوانینی که برای خود داشتی؛ «دعوا را پایه‌ام اما لعنت بر دزدی و هیزی!» با این همه اما هیچ‌وقت دلت با محسن صاف نشد! محسن بچه‌محل! و حتی روز اعزام محسن فرامرزی به سوریه هم دلت با او صاف نشد! محسن را یک سپاهی، یک بسیجی می‌دانستی که نه او در خط تو بود و نه تو در خط او! فقط احترام سنش را نگه می‌داشتی که از تو 9 سالی بزرگ‌تر بود! 5 آذر 94 از بچه‌های محل خداحافظی کرد! و او رفت! رفت و حتی این وداع هم خیلی نتوانست دلت را تکان دهد! تا اینکه 25 روز بعد، در آخرین روز فصل پاییز، ناگهان خبردار شدی که محسن در جبهه شام به شهادت رسیده! دلت ریخت! دلت آخرین برگ روی درخت پاییز بود! یاد خاطراتت با محسن افتادی! و آن دفاعی که همیشه حتی وسط دعوا از تو می‌کرد؛ «ذات داش‌مجید پاک است!» یاد آن خاطره افتادی که محسن می‌خواست عاشورا برود مسجد بازار ولی تا چشمش به دسته شما افتاد، منصرف شد! آمد ایستاد در صف و بنا کرد زنجیر زدن! در تکیه‌ای که به طعنه می‌گفتند «دسته خلافکارها!» کجا رفتی رفیق؟! چه طولانی شد این آخرین غروب پاییز لعنتی! و چقدر گریه کردی در مراسمش! بویژه وقتی مداح، روضه زینب می‌خواند! زینب! یادت هست داش‌مجید که چقدر صفا می‌کردی با «زینب‌ زینب» مؤذن‌زاده! و شد آنچه که باید! و روضه زینب مراسم محسن، سبب تحولت شد! خیلی آن روز گریه کردی، خیلی! و دیگر نرفتی قهوه‌خانه! عوضش حرف از اعزام به سوریه زدی! و همه خندیدند! کل چهارراه قهوه‌خانه خندید! کل یافت‌آباد خندید! و همه خندیدند! همه الا مادرت که دلش هُرّی ریخت! هی داد و بیداد! دلم یک دل سیر، گریه می‌خواهد! و گریه می‌خواست که بالای مزار داش‌مجید، از گوشی‌ام «زینب‌ زینب» را گذاشتم! هنوز اما بچه‌ها بودند! و هنوز صحبت از ترک موتور داش‌مجید بود! که کدام‌شان چندبار سوار شده‌اند! حالا این موتور، تا خود بهشت می‌راند! تمام شد دیگر چرخ‌زدن‌های الکی! تک‌چرخ‌های هیجانی! خاک شد! پاک شد! و چه اردیبهشتی شد برایت داش‌مجید! بی‌خود نبود که یکی از بچه‌ها می‌گفت؛ «مادرم گفته که دیگر نگوییم چهارراه قهوه‌خانه! بگوییم چهارراه داش‌مجید!» و حرف آن دیگری؛ «چند ساله بشیم می‌تونیم بریم سوریه؟!» و جواب آن دانش‌آموز؛ «اول باید سلیمانی ببیندت!» پس ببین سردار! خوب نگاه کن! این نسل آیا تو را یاد همان اردیبهشتی‌های الی‌بیت‌المقدس نمی‌اندازد؟! گلزار شهدای یافت‌آباد؛ 37 سال بعد! نه! هیچ چیز عوض نشده! الا آنکه جوان شده‌اند مادران شهدا! آن از مادر محسن! این از مادر مجید! حق با محسن بود؛ «ذات داش‌مجید پاک است!» ببینم رفیق! هنوز هم آیا ترک موتورت کسی را سوار می‌کنی؟! الکی هم بچرخانی‌مان قبول است! به قرآن مطمئنم تو نشان روشن عصر مایی! جوانمردی که در روزگار تئوریزه‌کردن ذلت، تا بلندای آزادگی رفت! کاش موتور ما را هم روشن کنی داش‌مجید.

انتهای پیام/

دیدگاه ها

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.