به گزارش پایگاه خبری هادی نیوز به نقل از فارس : صدای پر بغضش از پشت تلفن برایم چهره جدیدی از حسین امیرعبدالهیان ترسیم میکند که رسانهها کمتر دیدهاند. چهرهای دیپلمات و جهادی از مردی که پدر فرزندان شهدا بود و دلسوز مردم ایران!
«بعد از رفیقت برای من پدری کردی آقای امیرعبدالهیان» همین یک جمله کافی بود تا چهره دیگری از وزیر شهید نشانمان دهد دیپلماتی سرسخت و حاضر در میدان که او را به خط و نشانهایش برای کشورهایی که با ما سرجنگ دارند میشناختیم. جملهای که «زهرا رکنآبادی» دختر شهید غضنفر رکن آبادی دیپلمات پیشین کشورمان که در جریان حادثه منا به شهادت رسید رسانهای کرد.از همان روز حادثه دنبال روایتها میگردم، روایتی که غیر از خدمات و زحمات وزیر و شخصیت کاریاش زندگی شخصیاش را بازگو کند و کتاب ناخوانده عمرش را برایم بگشاید اما کمتر چیزی دستم را میگیرد شاید فقط همین جمله دختر شهید! جملهای که نمیشود به راحتی از کنارش گذشت، «حق پدری» واژه سادهای نیست عمیق است و ریشهدار. برای همین پای صحبتهای این دختر شهید مینشینم تا از آقای وزیر شهید برایمان بگوید از پدری به سبک او برای دختران شهدا!
وزیری که ثابت کرد میشود هم دیپلمات بود و هم جهادی!
حال روحی مساعدی ندارد هرچه که باشد بالاخره بار دیگر پدری از دست داده و غم سنگینی را به دوش میکشد. مادرش را واسطه میکنم راضی به مصاحبه میشود چون اعتقاد دارد شهید امیرعبدالهیان خیلی غریب است! صدای پر بغضش از پشت تلفن برایم چهرهای از حسین امیرعبدالهیان ترسیم میکند که رسانهها کمتر دیدهاند. میگوید:«واقعا مردمدار و اخلاقمدار بودند یعنی هرکسی که ایشان را از نزدیک دیدهباشد میتواند شهادت بدهد که در اخلاق اسوه و نمونه بودند. طوری با آدمها رفتار میکردند که انگار سالهاست آنها را میشناسند و انگار نه انگار غریبه باشند و این اولین دیدارشان است. آشنایی خانواده ما با شهید امیرعبدالهیان به سالها پیش برمیگردد و باید بگویم که قبل از وزارت و بعد از وزرات علیرغم همه دغدغهها و مشغلههایی که به ایشان اضافه شد رفتارشان نه تنها تغییر نکرد بلکه خیلی متواضعانه تر و مهربانتر رفتار میکردند. دائم به خانوادههای شهدا سرکشی میکردند. مناسبتهای مختلف جویای احوالشان میشدند، اگر کسی مشکلی داشت میتوانست مستقیم با خودشان در میان بگذارد و حواسشان به همه چیز بود.ما همیشه تعجب میکردیم که چطور در بین همه مشکلات و مسئولیتهایی که دارند حواسشان به ریزترین جزئیات و مسائل نیز هم هست. اما این ویژگیها شهید عبدالهیان را به عنوان یک وزیر ، خاص کرده بود، آنهم وزیر امور خارجه! در اذهان عمومی معمولا دیپلماتها فاصله زیادی با رفتارهای این چنینی و به قول معروف جهادی دارند. اما ایشان ثابت کرد میشود هم دیپلمات بود هم جهادی، امام حسینی، انقلابی و هیئتی.»
وقتی آقای وزیر مشکلات مردم را شخصا پیگیری میکرد!
«هرکس به آقای امیرعبدالهیان دسترسی داشت رابطی بود بین ایشان و مشکلات مردم. بارها خودم مشکلات افراد را به گوششان رساندهام و بلافاصله متوجه شدم شخصا پیگر شدهاند.» این جملاتی است که زهرا رکنآبادی در وصف شهید برایم میگوید اما به همین جملات بسنده نمیکنم هرچه جلوتر میرویم کتاب نانوشته زندگی این شهید برایم خواندنیتر میشود و از او میخواهم برایم خاطرهای بگوید. خانم رکنآبادی از میان خاطراتش یکی را برایم گلچین میکند. یکی که از همه خاصتر است! «باخبر شدم یکی از دیپملاتها در یکی از کشورهای اروپایی چندین ماه است که دچار مشکل شخصی شده و خانوادهاش در ایران بسیار نگران هستند. این اتفاق زمانی افتاده بود که دولت درحال عوض شدن بود. روزی که آقای امیرعبدالهیان از مجلس رای اعتماد گرفتند و بهعنوان وزیر امور خارجه انتخاب شدند من با ایشان تماس گرفتم. تبریک گفتم و گفتند که برایشان فقط دعای عاقبت بخیری کنم. بعد از تبریک؛ مشکل این فرد را با شهید درمیان گذاشتم و چند دقیقه بعد متوجه شدم با خانواده این فرد تماس گرفتند. باید بدانید وقتی صحبت از این شهید است صحبت از کسی است که زمانی که در راه بازگشت از مجلس بود و هنوز در دفتر وزارت مستقر نشده بود مشکل یکی از دیپلماتهای کشور را حل کرد.»
روزی که پدرم شهید شد و شهید در حقم پدری کرد!
صدایش در برابر هجوم بغض بیپناه است. جملهها را به سختی ادا میکند و اینبار من زیادی بیرحم میشوم که به جای پایان دادن به گفتوگویمان روایت دیگری از او طلب میکنم! «زمانی که پدرم مفقود شد از همان ابتدا شهید امیرعبدالهیان و همسرشان به منزل ما آمدند و حضورشان دلگرمی بزرگی بود برای آن روزهای من. وقتی حال من و خانوادهام را دیدند قول دادند که همه تلاششان را برای پیدا کردن پدرم بکنند و واقعا هم سر قولشان ماندند. وقتی من برای شناسایی پیکر پدرم راهی عربستان شدم. خب پیکر را شناسایی کردم و قرار بود به ایران برگردیم اما به دلیل مسائلی که قابل بازگو کردن نیست اجازه نمیدادند پیکر به ایران منتقل شود. من آنجا به چشم دیدم که اگر نبود آقای امیرعبدالهیان و تلاشهایش محال بود پیکر را بتوانیم برگردانیم و اگر امروزی مزاری هست که ما کنارش آرامش میگیریم صرفا از تلاشهای شهید عزیز است.»اما این، همه احترام و لطف حسین امیرعبدالهیان نسبت به خانواده شهدا نبود. زهرا دستم را میگیرد و با خاطراتش به روزی میبرد که پدرش شهید شده بود. « روزی که پدرم شهید شد ایشان به منزل ما آمدند. حواسشان به همهچیز بود. حتی به اینکه بعد از شهادت پدرم حسابهایشان مسدود میشود. همینقدر دقتنظر داشتند و دلسوز بودند. به منزلما آمدند و مقداری پول از حساب شخصیشان برایمان آورده بودند. گفتند حسابهای شهید مسدود شده و شما هم این چند روز مهمان زیاد دارید.»
روایت علاقه و وابستگی آقای وزیر به دخترش!
زهرا میان حرفهایش برایم از علاقه و وابستگی شهید به دخترش میگوید از اینکه هر بار که از دخترش صحبت میکرد چطور چشمهایش پر از شوق میشد و برق میزد. البته این علاقه دو طرفه بود. هر چقدر که شهید دختر دوست بود، دخترشهیدم همانقدر بابایی! به صحبتهای زهرا فکر میکنم به بابایی که حواسش به همه دخترها بود. آقای امیرعبدالهیان فکرش را نکردید دختر باباییتان حالا چطور با غم شما کنار بیاید؟!لحظه به لحظه روز حادثه برایش شبیه روزی گذشت که پدرش را از دست داده بود. وقتی خبر سقوط هواپیما را شنید به ذهنش هم خطور نمیکرد که برای آقای امیرعبدالهیان اتفاقی افتاده باشد. مثل روزی که اخبار از فاجعه منا گفت و زهرا اجازه نداد خیال اینکه پدرش شهید شده باشد، سراغش بیاید. تمام آنروز گوشی به دستش بود و شماره تلفن آقای امیرعبدالهیان را میگرفت. تلفنی که فقط بوق میخورد و کسی پشت خط با سلام و احوالپرسی گرم به استقبالش نمیآمد. درست مثل روز عیدقربان و تماسهای بیجوابی که پیدر پی با پدرش میگرفت.زهرا نمیخواست یک بار دیگر داغ پدر را تجربه کند. آن شب تا صبح پلک روی هم نگذاشت اما آه از غمی که تازه شود با غمی دگر. به اینجا که میرسد بغضش صدایش را آشفته میکند و چشمهایش را تر. پیش خودم فکر میکنم حقدارد! یک دختر مگر چقدر دل دارد که بابایش را دوبار از دست بدهد؟!
اولین مصاحبهای که بدون اجازه آقای وزیر گرفته شد!
«پدرم علاقه عجیبی به آقای امیرعبدالهیان داشتند. آن زمان من با شخصیت کاری و وجههای مختلفشان آشنا نبودم و علت این علاقه را درک نمیکردم مخصوصا اینکه آقای امیرعبدالهیان فقط دوسال از پدرم بزرگتر بودند. رفتار پدر من با ایشان مثل رفتار یک دانشجو با استاد بود. رفتار مرید با مراد، با احترام ویژه و زیاد. همیشه برایم سوال بوو که چرا پدرم انقدر به ایشان علاقه دارد. حتی به عنوان کارشناس مسائل سیاسی مصاحبات زیادی با پدرم میشد و مقالات مختلفی مینوشتند اما برای تکتک این مصاحبهها و مقالهها تماس میگرقتند با شهید و از او اجازه میگرفتند و با او مشورت میکردند. این اجازه گرفتنها برای من بسیار جالب بود تا اینکه خودم وارد فضای کار شدم و ویژگیهایی از شهید دیدم که تازه متوجه علت علاقه زیاد پدرم شد. بعد از پدرم من هم ناخودآگاه و به رسم او از آقای امیرعبدالهیان برای مصاحبههایی که در رابطه با پدرم انجام میدادم اجازه میگرفتم و این اولین مصاحبهای است که حالا بدون اجازه شهید انجام میدهم!» سیمتلفن سکوت را مخابره میکند بین من و او، حرف دیگری نیست! آقای امیرعبدالهیان تازه میفهمم زهرا چرا مصاحبه نمیکرد دلش میخواست مثل همیشه شمارهتماستان را بگیرد و طلب اجازه کند. فقط نمیدانست کجا باید دنبالتان بگردد؟! با کدام تلفن تماس بگیرید؟! و کجاست وزیری که پدر بود؟!
دیدگاه ها