وی افزود: «یک مرد عرب آمد و به ما سلام کرد و به حاجآقا مصطفی گفت: دستت را ببینم و سپس پشت گردنش را دید و از حاجآقا مصطفی پرسید: اسم مادرتان چیست؟ و بعد خطاب به حاجآقا مصطفی گفت: شما همین امسال فوت میکنید و آرزویت را نمیبینی. سپس به سمت حاج احمدآقا رفتند و با ایشان نیز همین کار را کرد و سپس به حاج احمدآقا گفت که شما آرزوی ایشان را میبینی و بسیار بالا میروی و سپس به طرف من آمد. من در آن لحظه ترسیدم و با خودم گفتم الآن میخواهد بگوید که تو هم میمیری. به من گفت: دریا پایان دارد، ولی علم تو پایان ندارد. من بسیار خوشحال شدم که درباره مردن من چیزی نگفت. در آن سفر، من مادرخرج بودم و هنگامی که میخواستم پول ایشان را بدهم، یکدفعه دیدیم که ایشان نیست و هیچ کدام از سه نفرمان ایشان را ندیدیم و انگار زمین سوراخ شد و او رفته بود. از مسئول آنجا سراغ این فرد را گرفتیم و او نیز او را نمیشناخت و ندیده بود کجا رفته است که تمامی این اتفاقات افتاد. خیلی مایل بودم ببینم ایشان چه کسی است و فکر کردم شاید جزو اَبدال هستند؛ جزو آن هفتاد نفری که خدمت امام زمان[عج] میرسند و از خیلی چیزها خبر دارند.»
دیدگاه ها