سفر به سرزمینی که ملائک بر آن سجده می کنند/ روایت دل هایی که با شلمچه رفیق شده اند

به هر کس که نگاه می‌کردم اشک در چشمانش هویدا بود. آرامشی که به بچه‌ها دست داده نشان دهنده این است که دلی نمانده که با شلمچه رفیق نشده باشد.

به گزارش پایگاه خبری هادی نیوز به نقل از خبرگزاری زنان ایران - رقیه اسدی : پا بر خاک شلمچه که گذاشتم به یاد مادرم زهرا به سمت بیت الاحزان شلمچه رفتم،اصلاً مگر می‌شود در روز شهادت مادر شلمچه باشی اما به سمت بیت الاحزان پرواز نکنی؟!

پس از یک هفته انتظار امروز راهی شدیم،راهی سفری پربرکت و پرخاطره...
پس از وداع با شهدای گمنام سوار اتوبوس‌ شدیم و سفر خاطره انگیزمان شروع شد.
چشم به جاده‌ها دوخته ام!
اسمشان را گذاشته ام جاده عشق،چرا که انتهای این مسیر شهدا هستند
اولین روز سفرمان را در مسیر جاده عشق سپری کردیم.
به محض رسیدن به اهواز و پیاده شدن پاهایم سست شد،خاطرات سفر اول برایم تداعی شد،شب را در اردوگاه شهید مصطفی مسعودیان به صبح رساندیم.
دومین روز سفرمان این گونه آغاز شد:
پس از دعای عهد دعای فرج پخش شد،درتمام مسیر به مقصد فکر می‌کردم،بار اولم بود که به علقمه می‌رفتم،علقمه‌ای که بزرگترین گلزار شهدای آبی است.
صدای دلنشین نی‌ها و صدای خادمین که می‌گفتند با احتیاط حرکت کنید به گوش می‌رسید...
زیر نی‌ها آب بود و بچه‌ها مواظب بودند خیس نشوند.
در خاطر همه ما جنگیدن در علقمه کار سختی هک شده است،اما این سختی برای شهدا مانع نبود،بلکه پلی بود برای رسیدن به خدا،آری اینجا همه چیز برای رسیدن به خدا مهیاست
پس از شنیدن روایتگری آقای هادوی در یادمان علقمه راهی شلمچه شدیم.
پا بر خاک شلمچه که گذاشتم به یاد مادرم زهرا به سمت بیت الاحزان شلمچه رفتم،اصلاً مگر می‌شود در روز شهادت مادر شلمچه باشی اما به سمت بیت الاحزان پرواز نکنی؟!
وارد حسینیه شلمچه شدم و آهسته به سمت قبور شهدای گمنام حرکت کردم...
مثل اینکه شهید گمنام به استقبالمان آمده بود، اتفاق غیر منتظره‌ای بود، هیچ یک از همراهانم اطلاعی از تشییع شهید گمنام در روز شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها در شلمچه را نداشتند...
به هر کس که نگاه می‌کردم اشک در چشمانش هویدا بود.
آرامشی که به بچه‌ها دست داده نشان دهنده این است که دلی نمانده که با شلمچه رفیق نشده باشد.
پس از تشییع شهید گمنام در شلمچه آقای احمدیان برایمان روایتگری کرد و به سمت تابلوی تا کربلا فقط یک سلام حرکت کردیم تا به رسم عادت زیارت عاشورایی با طعم غروب شلمچه بخوانیم.
روز سوم را با یادمان دهلاویه شروع کردیم،این یادمان محل عروج شهید دکتر مصطفی چمران است.
پس از زیارت مزار شهید گمنامی که در دهلاویه مدفون شده بود وارد نمایشگاه شدیم،پس از شنیدن خاطراتی از شهید دکتر مصطفی چمران،از نمایشگاه دیدن کردیم.
به قول یکی از زائران در دهلاویه هنوز آتش زبانه میکشد، آن روزها آتش جنگ بود این روز ها آتش عشق...
صدای به (هویزه رسیدیم) یکی از بچه‌ها که به گوشم رسید از پنجره به دنبال گنبد فیروزه‌ای و پرچم قرمز رنگ هویزه گشتم.
پس از پیاده شدن به سمت شهدای هویزه حرکت کردم.
از زیر سربندهای سبز و سرخ عبور کردم تا به مزار شهید علم الهدی رسیدم.
خلوت کرده بودم که با حضور یکی از دوستان در کنارم به خودم آمدم گفتند:چند تن از شهدای گمنام هویزه اردیبهشت امسال شناسایی شدند،دو نفر از شهدا هم استانی‌های خودمان هستند،شهید قنبر پویان از کازرون و شهید احمد رحیم پور از شیراز...
در همین حال اذان ظهر از مناره‌های هویزه صدایمان کرد،نماز در
حسینیه باصفای یادمان هویزه برگزار شد و بعد روایتگری...
گنبد طلایی رنگ طلاییه و پرچمی که بالای سرش تکان می‌خورد عجیب دیدنی است،اینجا می‌توانی با شهدا ارتباط بگیری و درد و دل کنی...
مسیری که به سه راهی شهادت ختم می‌شد را پابرهنه طی کردیم،روی رمل‌ها نشستیم و به روایتگری آقای معرف گوش جان سپردیم.
اینجا خستگی معنایی ندارد،اینجا خاکی شدن چادر و لباس‌ها قشنگ‌ترین اتفاق است،اتفاقی که هیچکس از آن ناراحت و عصبی نمی‌شود.
دورترین مکان به جمعیت را برای نشستن انتخاب کردم و با خود خلوت کردم.
با صدای حرکت کنید خادم‌ها به خودم آمدم و به سوی اتوبوس حرکت کردم.
هوا رو به تاریکی بود که به معراج الشهدا رسیدیم،نماز جماعت اینجا حس و حالی عجیب دارد.
وداع سخت‌ترین قسمت سفر هست،وقتی که دلت در چند مکان جا مانده،برای خداحافظی به معراج الشهدا آمده‌ایم،جایی برای خلوت با شهدا،جایی برای امضا پای عهدهایی که با شهدا بستیم،صدای خدام در گوشم می‌پیچید که می‌گویند تمامی شهدا به هر کجای ایران که می‌روند یک بار اینجا آمدند.
چه جای مبارکی است معراج الشهدا...
باورم نمی‌شد که روزی بتوانم از نزدیک تا بوت حاج قاسم عزیز را زیارت کنم و به قولی در مراسم تشییع آن بزرگوار باشم هرچند به صورت نمادین...
اگر در سال ۱۳۹۸نتوانستم در مراسم تشییع سردار شرکت کنم در سال ۱۴۰۲ زیر تابوت ایشان را گرفتم.
صدای آقای کریمی در گوشمان طنین انداز شد:
نمیشه باورم؛که وقت رفتنه…
تموم این سفر،بارش رو شونه ی منه
کجا می خوای بری؟چرا منو نمیبری؟
بدجور دلم پر می‌زند برای ماندن،ای کاش هیچ اصراری بر رفتن نبود...
سفر به پایان رسید،حالا این ما هستیم که از این به بعد زندگیمان باید رنگ و بوی شهدا را بگیرد.
ای کاش دوباره توفیق سفر عشق را به من بدهند،ای کاش شهدا دوباره دعوت کنند که به راستی اینجا دعوت شدنی است.
انتهای پیام /*

دیدگاه ها

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.